یَا مَالِکَ کُلِّ مَمْلُوک
نامش لیلا بود
اما لیلی ندیده بود!!
روزی لیلی، خواست لیلا را دعوت کند
زین رو، همای سعادت را به پرواز درآورد تا از بین غلامانش یک نفر مامور ارسال این دعوتنامه شود
همای سعادت چرخ زد و چرخ زد تا روی شانه یک غلام زشت و مفلس نشست
به او گفت لیلی قصد دارد که لیلا را به محضرش دعوت کند، برو و این دعوتنامه رو به لیلا برسون و یادت باشه که این اولین دیدار آنهاست و باید لیلا با بهترین مرکب و بهترین اطعمه و اشربه در این ملاقات حضور یابد.
غلام رفت که به رتق و فتق امور این ملاقات برسد و دائما خدا رو شکر می کرد که توفیق تدارک این ملاقات نصیب او شده و اشک به چشمانش امان نمیداد!
به لیلا اعلام شد که در فلان روز شما برای اولین بار، به ملاقات لیلی دعوت شده اید.
نگارنده نمی داند که حال لیلا در هنگام شنیدن این مطلب چگونه بود، اما حدس می زند که چون برای اولین بار این سعادت نصیبش شده بود، حتما حالش دگرگون شده بود.
اما غلام!
خیلی مشتاق بود که حال لیلا رو در هنگام دیدن لیلی ببیند
و واقعا حال کسانی که برای اولین بار به محضر لیلی مشرف می شوند دیدنی و خریدنی ست.
لیلا رفت به سمت لیلی
و به آرزویش رسید
و غلام ماند و یک دل آشفته و منتظر
و ای کاش کسی غلام را دریابد
یا علی مدد