
اینجانب، ابوحیدر

یَا حَبِیبَ التَّوَّابِین
یادم می آید از زمانی که فهمیدم مرگ هم قسمتی از زندگی ست، وصیتنامه ام را تحریر کردم و هر شش ماه یکبار و قبل از هر سفری که می خواستم بروم، آن را بروزرسانی می کردم.
یادم می آید آخرین بار که آن را بروزرسانی کردم 23 فروردین همین امسال بود.
خدایش بیامرزد، آن شبی که فردایش می خواست این دنیا را ترک کند، چشمانش رنگ عجیبی داشت، طرز نگاهش خیلی عجیبتر شده بود، رنگ صورتش رنگ جالبی داشت،
حاج حسین را می گویم، امشب که در آینه نگاهم به خودم افتاد، یاد حاج حسین افتادم، نمی دانم چرا!
کسی چه می داند شاید امشب، شب آخرم باشد.
شاید آخرین شبی باشد که در این مهمانخانه تنگ دنیا اقامت دارم!
پس می نویسم که بماند به یادگار از ابوحیدر، تا هر وقت کسی این متن را دید برای مرده یا زنده ام فاتحه ای قرائت کند.
شاید هم نرفتم، چه میدانم، شاید تب بالایم و تلفیقش با نفس های بریده بریده باعث کسری اکسیژن مغزم شده و اینگونه هذیان می نویسم!!
دوست داشتم رفتنم خیلی خاص باشد،
اما هر چه "او" بخواهد راضیم.
شب زندگی سرآمد بنفس شماری آخر
بهوا رساند خاکم سحر انتظاری آخر
یا علی مدد
یَا ذُخْرَ مَنْ لا ذُخْرَ لَه
بعضی وقت ها توی خیابون، توی مترو، توی پارک یا هر مکان عمومی دیگری، آدم های زیادی از کنارت رد می شوند، نگاهت می کنن، در موردت در ذهنشان حرف می زنند، اما تو متوجه نمی شی!
اما بعضی وقت ها هم می شود که از بین آن جمعیت، یک نفر نظرت را جلب می کند! اما نمی شناسی اش!
چند مدتی میشه که یک عزیزی که نمی دانم آقاست یا خانم، به صورت خصوصی در مورد پست های من نظر می نویسد و حتی برای من و ملکه خانه ام نیز کنار ضریح مولی الکونین و الثقلین اباعبدالله الحسین نماز هم خوانده است.
مدتی بود که نظرم به تک و توک کامنت هایش جلب شده بود و با توجه به اینکه کمتر اینجا سر می زدم از ذهنم پر کشیده بود!
تا اینکه امشب غروب یکی دو ساعتی خوابیدم، و چه زیبا خوابی در مورد این عزیز دیدم
نمی دانم که هستی و کجا هستی
اما اولا هر که هستی و هر کجای این زمین خدا هستی امیدوارم حالت خوش و کیفت کوک باشه، نانت داغ و آبت سرد باشه و بدان، امروز اوقاتم تلخ بود، اما خوابت رو که دیدم حالم جا آمد و کیفم کوک شد.
شاید روزی در مورد خواب زیبایی که دیدم و اتفاقا تو هم در آن بودی اندکی نوشتم
یا علی مدد
یَا عُدَّتِی عِنْدَ شِدَّتِی
پدر گفت: خدا امر کرده پسرت رو قربانی کن
پسر گفت: تسلیمم در برابر امر خدا، ان شاءالله از صابرین خواهم بود
پدر پسر را به قربانگاه برد.
پدر چندین بار چاقوی تیز را به گلوی پسر کشید، اما اراده خدا بر نبریدن بود
ناگهان گوسفندی ظاهر شد، امر شد که این گوسفند رو قربانی کن و پسرت را به تو بخشیدیم!
برگشتن به خانه
مادر دلشوره داشت
دوید به سمت پدر و پسر
گفت: کجا بودید؟!
داستان رو تعریف کردند
ناگهان مادر نگاهش، فقط نگاهش به سرخی رد چاقوی زیر گلوی میوه دلش افتاد،
گریه کرد،
مریض شد
چند روز بعد دق کرد و مرد!
اون همسر پیغمبر خدا بود
اون مادر پیغمبر خدا بود
اون هاجر بود، تاب نیاورد
حالا من، چطور باید مادری که بچه اش توی آغوشش بال بال زده رو آروم کنم؟
هان؟
صبر در برابر بلا خیلی سخته، اما از اون سخت تر ...
یا علی مدد
یا محول الاحوال
کاش امشب زودتر صبح بشه
نفس یاری نمی کنه!
امان از دلتنگی امشب
امشب یاد دستانم افتادم، همین دستانی که وقتی میوه دلم رو می بردم حمام، و تو رو می شست
یاد دستان اون مردی هم افتادم که برای آخرین بار تو رو شست
شنیدم از غصه روی پاهاش بند نشد و نِشَست
امشب یاد لالایی هایی که برایت می خواندم افتادم
یاد لالایی آخری که برایت در خانه قبر خوندم افتادم
افهم افهم یا حیدر ابن ...
و چقدر این دنیا تنگ تر و تنگ تر شده
یا علی مدد
یَا مُطْلِقَ الْأُسَارَى
همه چیز در این دنیا موقتى ست،
حتى روزهاى بد و شب هاى بى خوابى!
یا علی مدد
یَا وَاهِبَ الْهَدَایَا
شب بود ، خوابیدیم
صبح که بیدار شدیم
حادثه ای آمد، کمرم را خم کرد
ریشم را سفید و دلم را ریش کرد
و من چقدر اینروزها مضطرم
مادر است، حق دارد، بچه اش را می خواهد
آرزو می کند که دوباره بچه اش را در آغوش بگیرد
و تازه فهمیدم چقدر ناتوانم در برآورده کردن آرزوی دیگران
و چقدر ضعیفم که حتی وسیله ی رسیدن یک مادر به آرزویش هم نمی توانم باشم
برس به داد این مضطر یا دافع البلایا
أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ
یا علی مدد
یَا مَنْ لا یُرْجَى إِلا فَضْلُه
یک گوشه از این دنیای فانی داشتیم رزق خدا رو می خوردیم و زندگیمون رو می کردیم و کاری به کسی نداشتیم
روزها مشغول کسب روزی
و شب ها شکرگزار خدا بابت نعماتش
خیلی خوش بودیم و از زندگی لذت می بردیم
یه روزی که از خواب بیدار شدیم، دیدیم که به تیر بلاء خداوند مفتخر شدیم و میوه دلم را از دست دادم
الحمدلله، هزار بار الحمدلله
شد دلم آسوده، چون تیرم زدی
ای سرت گردم، چرا دیرم زدی؟
من به شما پیشنهاد و توصیه می کنم که عاشق و وابسته به چیزی یا کسی نشوید!!!
هروقت دیدی داری عاشق یا وابسته چیزی یا کسی می شوی، به خودت نهیب بزن که فراق نزدیک است، خیلی نزدیک!!
اگر به دست من افتد، فراق را بکشم
که روز هجر سیه باد و خان و مان فراق
بله باید بدانی که پشت سر هر معشوق، خدا ایستاده است.
اگر عشقت ساده است و کوچک و معمولی، اگر عشقت گذراست و تفنن و تفریح، خدا چندان کاری به کارت ندارد.
اجازه می دهد که عاشقی کنی، تماشایت می کند و می گذارد که حالت را کنی...
اما هر چه که در عشق ثابت قدم تر شوی، خدا با تو سختگیرتر می شود.
هر قدر که در عاشقی عمیق تر شوی و پاکبازتر و هر اندازه که عشقت ناب تر شود و زیباتر، بیشتر باید از خدا بترسی.
زیرا خدا از عشق های پاک و عمیق و ناب و زیبا نمی گذرد، مگر آنکه آن را به نام خودش تمام کند.
پشت سر هر معشوقی، خدا ایستاده است و هر گامی که تو در عشق برمی داری، خدا هم گامی در غیرت برمی دارد.
تو عاشق تر می شوی و خدا غیورتر. و آنگاه که گمان می کنی معشوق چه دست یافتنی است و وصل چه ممکن و عشق چه آسان، خدا وارد کار می شود و خیالت را درهم می ریزد و معشوقت را درهم می کوبد؛
معشوقت، هر کس که باشد و هر جا که باشد و هر قدر که باشد. خدا هرگز نمی گذارد میان تو و او، چیزی فاصله بیندازد.
معشوقت می شکند و تو ناامید می شوی و نمی دانی که ناامیدی زیباترین نتیجه عشق است.
ناامیدی از اینجا و آنجا، ناامیدی از این کس و آن کس. ناامیدی از این چیز و آن چیز.
تو ناامید می شوی و گمان می کنی که عشق بیهوده ترین کارهاست. و فکر می کنی که شکست خورده ای و خیال می کنی که آن همه شور و آن همه ذوق و آن همه عشق را تلف کرده ای.
اما خوب که نگاه کنی می بینی حتی قطره ای از عشقت، حتی قطره ای هم هدر نرفته است.
خدا همه را جمع کرده و همه را برای خویش برداشته و به حساب خود گذاشته است.
خدا به تو می گوید: مگر نمی دانستی که پشت سر هر معشوق خدا ایستاده است؟
این عاشقی و وابستگی، آخر کار دستم داد و داغی عجیب بر دلم گذاشت
راضیم و سپاسگزار از حضرت دوست، فقط از خودش مرهمی می خواهم برای دل شکسته و داغدار این پدر، همین!
راستی، گلویم هم درد می کند!
زانوهایم هم سست شده و لرزش پیدا کرده!
مخلص کلام:
فراق و وصل چه باشد رضای دوست طلب
که حیف باشد از او غیر او تمنایی
یا علی مدد
یَا مَنْ وَسِعَتْ کُلَّ شَیْءٍ رَحْمَتُه
چند روزی می شود که امتحان سختی رو پشت سر گذاشته ام
چند روزی می شود که مورد رحمت و توجه خاص خداوند قرار گرفته ام
چند روزی می شود که احساس پیری و فرتوتی می کنم
چند روزی می شود که بار عظیمی را بر دوش می کشم
کمرم، استخوان های ران پاهایم و استخوان های ساق پایم خیلی درد می کنند
گویی که این بار عظیم بسیار فشار می آورد
قلبم تیر می کشد، ضربان قلبم تند شده است
گویی حجم عظیمی از درد و محنت را دارد تحمل می کند
رگ های چشمانم بیرون زده، درد می کند و سرخ شده
گویی می خواهد ببارد، اما اجازه ندارد
گلویم ورم کرده است، درد می کند و چیزی درونش وول می خورد
گویی بغضی بزرگ را تحمل می کند
دست هایم می لرزد و نمی توانم یک کلمه را بخوبی تایپ کنم
این روزها آغوشی می خواهم که به آن پناهنده شوم و در آن های های گریه کنم
چه کنم که تمام آغوش های اطرافم غمدیده هستند و باید سنگ صبور و پناه آنها باشم
کاش آدم خوبی می بودم، از آنهایی که طی الارض می کنند، همان هایی که چشمانشان را می بندند و بسم اللهی می گویند و ناگهان سر از یک سرزمین دیگر در می آورند
کاش می توانستم طی الارض کنم و به سمت نجف روم، و به آغوش ضریح مولایم پناه می بردم
روزگاری را می گذرانم که فولاد را خم می کند
حال روزم شده شبیه به پدرهایی که فرزند از دست داده اند
کاش آغوشی بود که مرا پناه می داد
دیگر مرا ابوحیدر نخوانید!!
این روزها فقط ذکر نادعلی آرامم می کند، اما . . .
پی نوشت:
گفته بودی که چرا خوب به پایان نرسید
راستش زور من خسته به طوفان نرسید
یا علی مدد