سفارش تبلیغ
صبا ویژن

اینجانب، ابوحیدر

قسم به قلم، که اگر نبود، از دوریت دِق میکردم!
نظر

یَا مَنْ هُوَ فِی قُوَّتِهِ عَلِی

از خونه که راه افتادم، بهش گفتم که توی این سفر آدم خوبات رو سر راه من قرار بده، بذار حال کنیم!

راننده ی با صفایی اومد منو سوار کرد و توی راه خیلی با هم معاشرت کردیم و لذت بردم

وسطای راه، توی جاده، ماشینش خراب شد! یه نیگا به من انداخت و با همون لحن داش مشتیش گفت: داداش باکت نباشه! سه سوته ردیفش می کنم و رفت سراغ موتور ماشین!

همینکه داشت با موتور ماشین ور می رفت، گفت: داداشی حالا کجا می خوای بری؟

گفتم اگه به موقع برسیم فرودگاه، ایشالا می خوام برم نجف!

چند قدم اومد اینور و دوباره با همون لحنش گفت: جان مولا؟

گفتم بله

گفت: به مولا خودم کولت می کنم تا فرودگاه چیه، تا خود نجف چارنعل می برمت!

دوباره رفت سمت موتور ماشین و به ماشینش گفت جان مولا آبرو داری کن!

اومد و استارت زد و روشن شد، یهو یه خنده باحالی کرد و گفت: بهت نگفتم باکت نباشه؟!

با تاخیر رسیدیم فرودگاه، کلی منو ماچ کرد و راهی کرد و کرایه هم نگرفت، گفت با آقا حساب و کتاب داریم!

بدو بدو اومدم کارت پرواز رو گرفتم و رفتم سمت پلیس گذرنامه برای چک کردن پاسپورت

گفت کجا؟ گفتم نجف!

گفت سلام منو به آقا برسون، و محکم مهر خروج رو روی پاسپورتم زد و به نشانه احترام از جاش بلند شد!

سراسیمه به سمت گیت خروجی رفتم و نهایتا سوار هواپیما شدم

یه آقای مسن، با سبیل های تاب داده روی صندلی کناری من نشسته بود

آدم ساکتی به نظر می رسید، سلامی کردم نشستم کنارش و با سنگینی جواب سلام منو داد!

پیش خودم گفتم نیگا کن با کی همسفر شدیم!

چهار قل رو خوندم ، آیت الکرسی خوندم و هواپیما لندینگ کرد

مدتی گذشت که موقع پذیرایی شد، اما همسفر سبیل تاب داده من خواب بود

میزش رو باز کردم و غذایش رو روی میزش گذاشتم و کمی آرام تکانش دادم که بیدار شود

یک چشمش رو باز کرد و گفت: نذاشتی! نذاشتی بخوابیم

منم بهش به شوخی گفتم غذات رو بخور وگرنه خودم می خورما، یه چپ چپی به ما نیگا کرد که نگو!

از هر طریقی که در طول سفر می خواستم سر صحبت رو باهاش باز کنم، راه نمی داد!

اما من همچنان دست بردار نبودم!!!!!

بهش گفتم حاجی! چرا اینقدر کلافه و ساکتی؟ با صدایی خشن گفت: جاجی باباته!!!!!!

گفتم موسیو حالت کوک نیست، مریض احوالی؟

سکوت تنها پاسخش بود

به هر جهت هر کاری کردم نشد!

دفتر روزنگارم رو برداشتم و قلم به دست شدم و شروع کردم به نوشتن، چند دقیقه ای گذشت ، گفت: نویسنده ای؟

گفتم نویسنده باباته!!!!!!

گفت نویسنده که بد نیست ، منم گفتم حاجی هم!

گفت قهر کردی؟ گفتم نه والا

صحبتمون گل انداخت که ناگهان صدای مهماندار بلند شد که کمربندها رو ببندید که بزودی در فرودگاه نجف خواهیم نشست

بهش گفتم عادت دارم از آدمایی که با صفا هستن، یه نصیحت هدیه می گیریم، ما رو یه نصیحت کن!

من من کرد و بعد از چند ثانیه مکث گفت:

هرکسى، در هرقضیه ‏اى،

در هر واقعه ‏اى حکم به حق کنه،

گرچه بى ‏دین و ملحد و لا مذهب باشه،

در اونجا على وجود داره!

جاى پاى على رو اونجا مى ‏بینیم! مى ‏گه من اونجا هستم!

بعد سبیلش رو تابی داد و گفت: این نکته رو، این سرّ رو به شما گفتم که بری روى اون فکر کنی.

فرق نمى ‏کنه چادرى‏ باشه یا بى ‏حجاب!

ریش گذاشته باشه یا ریشش رو زده باشه!

در هر جا که شخص حرف حقی رو زد، همونجا على وجود داره.

بى ‏حجاب‏ باشه، باشه! بى ‏دین باشه، باشه!

چرا؟

چون‏ الحقّ مع علىّ، حق با على ست.

حیف که نمی تونستم، وگرنه لب های این آقا رو می بوسیدم که اینگونه از محبوبم گفت

تا اینجای سفر حاجت روا بودم و آدم خوبای خدا سر راهم بودم

الباقی سفر هم خدا مدد کند

کاش جناب حق، حضرت ابوتراب سلام الله علیه این حقیر رو عفو کند که بعد از هر نام زیبایش، یک "صلوات الله علیه" نگذاشتم!

یا علی مدد

اینجانب ، ابو حیدر